loading...
زندگي
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
انواع فیلم و شیوه های ساخت ان 1 277 saeed232
ماشین،موتور، هلی کوپتر شارژِی 3 752 saeed232
انجمن دنیای گرافیک 1 187 saeed232
چگونه سینک ظرفشویی را براق کنیم؟ 2 298 sazeafzar
وسایل آشپزخانه را براق کنید 1 217 cabinnetshop
کانال اموزش عکاسی از مبتدی تا پیشرفته 1 537 aminjaneman
سرعت ویندوز را بالا ببرید 0 416 diyana
اس ام اس جوک و سرکاری 0 363 diyana
دانستنی های علمی 0 404 diyana
داستان کوتاه و زیبای دریای دزد و قاتل! 0 378 diyana
فک و فامیل داریم باحال و جالب 0 367 diyana
۳ سوالی که در اولین جلسه آشنایی حتماً باید بپرسید 0 364 ziiba
استرس در کودکی موجب تغییراتی در سازه‌های اصلی مغز می‌شود 0 366 ziiba
نکات خانه داری برای نوعروس ها 0 356 ziiba
توصیه‌های سنتی برای درمان کبد چرب 0 378 ziiba
7 بیماری بدون علامت 0 371 ziiba
داستان کوتاه برادران گلدشتین 0 348 kimiya
حكایت آدم نما، نه آدم 0 345 kimiya
پنهان کردن فایل‌ها و پوشه‌ها از اسپات‌لایت 0 364 kimiya
چگونه ماندگاری رژ لب را زیاد کنیم؟ 0 349 kimiya
اس ام اس سرکاری و خنده دار عید فطر 0 318 kimiya
انواع خواب /طنز 0 355 kimiya
یخچال را کجا بگذاریم؟ 0 374 zahra
چند نكته درباره برخورد با كودک 0 381 zahra
چرا برخی به همسر خود مظنون هستند 0 368 zahra
اس ام اس روز عشق 0 334 zahra
رازیانه چه نقشی در کاهش وزن دارد؟ 0 310 zahra
5توصیه مهم در دوران قاعدگی 0 481 modir
رابطه عشق و سلامتی 0 401 aniaz
چرا کودکتان مو می کشد؟ 0 334 aniaz
hamidreza بازدید : 921 نظرات (0)

به نام خدایی که میگه خون شهید کلیدباغ بهشت است

 

یا صاحب الزمان ادرکنی این رمزی بود که فرمانده عملیات به نشانه پیروزی اعلام کرد بغض بزرگی راه گلویم را بسته بود صورتم غرق اشک شده‎ ‎بود در یک چشمم اشک شوق پیروزی و در یک چشمم اشک غم:

غم از دست دادن هم رزمانم چون که عده ای ازهم رزمانم زخمی شده بودند و عده ای به اسارت رفتند وعده ای که سبک بال بودند بعد از نوشیدن شربت پرفیض شهادت بال گشودند و رفتند و به درجه رفیع شهادت نائل آمدند حال ما مانده بودیم و نوای بی نوائی چون هیچ راهی به جزء راه برگشت به قرارگاه را نداشتیم راه قرارگاه را در پیش گرفتیم برای کوتاه شدن بعده مسافت همه هم نوا با هم این آوا را نجوا می کردیم. من غریب خلوت تنهاییم سوزد از غم سینه ی سوداییم چشم من بارانی ابر فراق داغدار لاله صحراییم من اسیر بند زندان تنم بی قرار این دل شیداییم آه سرد من نشانه درد من دردمند نکته داناییم هم چونیلوفر به بالا سرکشم چون زمینی نیستم بالایی ام سیاهی شب همه جا را فرا گرفته بود در همین هنگام بود که ناگهان پای من دست نوازش به سر یک مین ضده نفر کشید فقط مجال این را پیدا کردم که چشم هایم را روی هم بگذارم و با صدای بلند بگویم (یا صاحب الزمان) دیگر چیزی نفهمیدم چشم هایم را که باز کردم دیدم شخص سفید پوشی به طرفم می آید خوشحال شدم پیش خودم گفتم به آرزویم رسیدم من شهید شدم و این شخص سفید پوش که به طرفم می آید فرشته است نزدیکم که شد گفت خدا را شکر به هوش آمدی شما برای خدا خیلی عزیز بودی که اتفاقی بدتر از این برایت رخ نداده از او پرسیدم مگر من کجا هستم چه افتاده؟ مگر اینجا بهشت نیست؟ مگر من شهید نشدم مگر شما فرشته نیستی؟ پرستار خندید و گفت نه برادر نه اینجا بهشت است نه شما شهید و نه من فرشته هستم شما فقط یک کم زخمی شده بودی الأنم در یکی از بیمارستان های شهر خرمشهر بستری هستی تازه آن وقت بود که همه چیز به یادم آمد در همین هنگام صدای گلبانگ اذان از گلدسته های مسجد جامعه شهر بلند شد و در تمام فضای شهر پیچید خواستم از روی تخت بلند شوم تا بعداز گرفتن وضو تمام قد روبه سوی قبله امن الهی بأیستم قامت ببندم و اقامه نماز کنم و در سجاده عشق در پیشگاه معشوقم سجده شکر به جا آورم خواستم در رکو در مقابل خالقم سر تعزیم فرود آورم و در قنوت نماز دست نیاز دراز کنم به سوی آن بی نیاز و ادای دین کنم خودم را که بلند کردم دیدم پاهایم توان حرکت کردن ندارند هر چقدر تلاش کردم بی فایده بود ناخواسته تسلیم ناتوانی شدم از پرستار پرسیدم بپخشید چرا پاهایم توان حرکت کردن ندارند ؟ پرستار با تعجب! نگاهی به بلندای من کرد و گفت پاهایت؟ کدام پاهایت؟ نگاهی به پرستار کردم ودودستم را به نشانه نشان دادن پاهایم بلند کردم تا روی پاهایم فرود آورم دستانم را که پائین آوردم دیدم پاهایم سرجایشان نیستند وحشت زده شدم نگاهی به پرستار کردم و گفتم پاهایم! پاهایم کو؟ چرا پاهایم را قطع کردند؟ مرد پرستار خندید و دست نوازش به سرم کشید و گفت تو پاهایت را همان جا روی مین جا گذاشتی پاهایت چون پای رفتن داشتند دیگر طاقت نیاوردند و زودتر از موعد پا به عرش الهی گذاشتند پاهای تو پا به پای شهدا رفتند نگران نباش پاهایت در دست خداست پاهایت نزده خداست هنوز حرف های پرستار تمام نشده بود که بغضم ترکید و گریه امان نداد در همان هنگام بود که با صدای مهربان مادرم از خواب بیدار شدم مادرم اشک هایم را همچون پرده ای از جلو پنجره چشمانم کنار زد و لیوان آب سردی را که در دستش داشت به دستم داد و گل بوسه را بر صورتم کاشت و گفت بیا پسرم کمی ازاین آب بخور تا حالت بهتر شود بعد پرسید. حمیدرضا پسرم چرا انقدر در خواب بی تابی می کنی؟ مگر چه خوابی دیدی؟ لیوان آب سرد را از دست مادرم گرفتم و چند جرعه نوشیدم بعد از گفتن ذکر سلام بر حسین (ع) به مادرم گفتم مامان خواب عجیبی دیدم مادرم گفت انشاءالله که خیره پسرم چه خوابی دیدی ؟ هنوز سؤال مادرم تمام نشده بود که رو به سوی قبرسه شهید گمنام کردم همان سه شهیدی که در بلندترین نقطه شهرنقاب خاک به صورت کشیده اند بعداز خواندن فاتحه ائی به مادرم گفتم به قطره قطره خون شهدا سوگند به خون لاله های پرپر شده سوگند به شهده شهوده همین شهدا سوگند به پروردگار بزرگ سوگند به راستی که این جمله که می گویند شهید قلب تپنده تاریخ است اصلأ به نظر من شهید خود تاریخ است بعد امید دیدن خواب شهدا چشم هایم را روی هم گذاشتم و در دلم به شهدا گفتم چون فقط در خواب می بینم تو را دوست دارم زندگی در خواب را.

 

این یک داستان تخیلی است

نام داستان: پای جا مانده

نام نویسنده: حمیدرضا مهرابی

نام شهر: سمیرم

 

نام: اصفهان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
نكات مهم زندگي
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    بازديدكننده عزيز لطفا در نظر سنجي ها شركت كنيد،ممنون
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 27
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 378
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 35
  • باردید دیروز : 78
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 303
  • بازدید ماه : 827
  • بازدید سال : 16,234
  • بازدید کلی : 360,664